: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
شاید خیلی از عزیزان مطلب این پست رو در جاهای مختلف خونده باشن ولی بنده میذارم به خاطر عزیزانی که این مطلب زیبا رو نخوندن.التماس دعا
میدونی…حالا که روز تولدته، من و آبجی می خواستیم قشنگترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم.دخترخاله می گفت: برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم…می گفت: اگه مامانت آرایش کنه ، زخم های روی صورتش کمتر معلوم می شه…می گفت : زشته یه معلم با سروصورت زخمی سر کلاس بره…می گفت:شاگرداش می فهمند شوهرش…می دونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری…آخه همش رو می دی پول دارو و بیمارستان بابا…بابا هم تورو کتک می زنه…فحش می ده…حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم…فقط می بینیم و گریه می کنیم. منو آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی می شه،تو دستی مارو می گیری و می بری تو یه اتاق دیگه…بعد میری تا بابا کتکت بزنه و موهای قشنگتو بکشه…من و اون خوب می دونیم چرا این کارارو می کنه.آخه اگه تو نری جلوی بابا، اون خودشو می زنه…دست خودش نیست…تو هم بابا رو خیلی دوست داری ،نمی خوای بابا خودش رو بزنه…به قول خودت یه ذره از سهم فداکاری هاش رو می دی…از ترکش های توی بدنش…از موجی شدنش…از…ما می فهمیم که وقتی بابا آروم می شه ، سرش رو می گیره و چقدر گریه می کنه…وقتی می فهمه چیکار کرده ، ناراحت می شه…دستت رو می بوسه…تو هم گریه می کنی…من وآبجی صدای گریه ی تو و بابا رو می شنویم.
مامان جون، مامان خوب و قهرمانم، پس سهم ما چی میشه؟ما هم می خوایم مثل تو و بابا قهرمان باشیم…می خوایم روز تولدت، پول هامون رو بدبم به تو نا برای بابا دوا بخری…فقط توروخدا این دفعه بذار بابا ما رو به جای تو کتک بزنه…مامان جوننوشته شده توسط : رهروان